فرصتی برای دوست داشتن

تجربیات شخصی و دل نوشتها

فرصتی برای دوست داشتن

تجربیات شخصی و دل نوشتها

نگاه

آقای محترم، عزیز جان...

اون سگتو ببر بیرون از پارک؛ منو توی دردسر ننداز...

بلندشو؛ پو شو...


ببین تو رو خدا چقدر معرفت دارند، از صبح اینقدر اینجا رو تمیز کردم، حالابیا، ظهر نشده اینا رو ریختند اینجا...

و با دست اشاره کرد به جعبه سیگار و لیوانهای یکبار مصرف پلاستیکی که روی زمین افتاده بود. رفت و جارویش را به کنج دیوار تکیه داد و دولا شد که آشغالهای روی زمین را برداشت و درون کیسه زباله انداخت. با دقت نگاه کردم، ته سیگاری زردی آنطرفتر دیدم.

داشت رد میشد که پایش به قندی خورد؛ بر نداشت و کنار قند ته سیگار زرد دیگری. 

به چهره اش نگاع کرد.

پیرمرد آفتاب سوخته حدود 40 سال، کاورسبز و چهره ای خسته تر از سنش و سیگاری زرد با فیلتر زرد بر لبانش.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد