در دوران کودکی من فیلم کارتونی پخش می شد به نام مسافر کوچولو(شازده کوچولو). از آن کارتون جز تصویری از تیتراژ و صدای شازده کوچولو چیزی درون ذهنم باقی نبود. تعریف داستان او را بارها شنیده بودم تا اینکه یکی از دوستان برادرم کتاب شازده کوچولو را به او هدیه داد. تنبلی کردم دیر به دیدار کتاب رفتم. کتابی پر محتوا و غنی است که به زبان ساده نوشته شده است. لذت بردم. در بخشی از کتاب داستانی هست که شازده کوچولو با روباهی هم کلام میشود؛ این بخش از داستان را برای شما می نویسم تا ببنید چقدر توصیف بخشی از زندگی زیباست و چه راحت درس اهلی کردن می توان آموخت:
اهلی کردن یعنی چه؟
در این هنگام بود که روباه پیدا شد.
روباه گفت: سلام!
شازده کوچولو سر برگرداند و کسی را ندید ولی مودبانه جواب سلام را داد.
صدا گفت: من اینجا هستم، زیر درخت سیب...
شازده کوچولو پرسید: تو که هستی؟ چه خوشگلی!...
روباه گفت: من روباه هستم.
شازده کوچولو به او تکلیف کرد که بیا با من بازی کن. من آنقدر غصه به دل دارم که نگو...
روباه گفت: من نمی توانم با تو بازی کنم. مرا اهلی نکرده اند.
شازده کوچولو آهی کشید و گفت: ببخش!
اما پس از کمی تامل باز گفت:
- « اهلی کردن» یعنی چه؟
- تو اهل اینجا نیستی. پی چه می گردی؟
- من پی آدمها می گردم.« اهلی کردن» یعنی چه؟
- آدمها تفنگ دارند و شکار می کنند. این کارشان آزارنده است. مرغ هم پرورش می دهند و تنها فایده شان همین است. تو پی مرغ می گردی؟
- نه، من پی دوست می گردم. نگفتی « اهلی کردن» یعنی چه؟
- «اهلی کردن» چیز بسیار فراموش شده ای است، یعنی « علاقه ایجاد کردن...»
- علاقه ایجاد کردن؟
- البته. تو برای من هنوز پسر بچه ای بیش نیستی، مثل هزار پسر بچه دیگر، و من نیازی به تو ندارم. تو هم نیازی به من نداری. من نیز برای تو روباهی هستم شبیه به صدها هزار روباه دیگر. ولی تو اگر مرا اهلی کنی هر دو به هم نیازمند خواهیم شد. تو برای من در عالم همتا نخواهی داشت و من برای تو در دنیا یگانه خواهم بود...
شازده کوچولو گفت: کم کم دارم می فهمم... گلی هست ... و من گمان می کنم که آن مرا اهلی کرده است...
روباه گفت: ممکن است. در کره زمین همه جور چیز می شود دید...
شازده کوچولو آهی کشید و گفت: آنکه من می گویم در زمین نیست.
روباه به ظاهر بسیار کنجکاو شد و گفت:
- در سیاره دیگری است؟
- بله.
- در آن سیاره شکارجی هم هست؟
- نه.
- چه خوب!... مرغ چطور؟
- نه.
روباه آهی کشید و گفت:حیف که هیچ چیز بی عیب نیست.
لیکن روباه به فکر قبلی خود بازگشت و گفت:
- زندگی من یکنواخت است. من مرغها را شکار می کنم و آدمها مرا. تمام مرغها به هم شبیهند و تمام آدمها با هم یکسان. به همین جهت در اینجا اوقات به کسالت می گذرد. ولی تو اگر مرا اهلی کنی زندگی من همچون خورشید روشن خواهد شد. من با صدای پایی آشنا خواهم شد که با صدای پاهای دیگر فرق خواهد داشت. صدای پاهای دیگر مرا به سوراخ فرو خواهد برد ولی صدای پای تو همچون نغمه موسیقی مرا از لانه بیرون خواهد کشید. بعلاوه، خوب نگاه کن!...
گفت گوی روباه و شازده کوچولو ادامه پیدا می کند و روباه از زیبایی های اهلی شدن می گوید. و در آخر رنج دوری!
دوستانی که مایلند ادامه غصه را بخوانند می توانند در خواست هاشون بفرستند تا ادامه را براشون ارسال کنم یا کتاب شازده کوچولو را بخرند و از ابتدا داستان را دنبال کنند.