اگر آن همه را دیدم و شنیدم
اگر لب فرو بستم و نفس هم بر نیاوردم
اگر دست و دلِ زخمی از این همه نگفته و درشت شننیده
بی زخمه ماند
و حرفی و سخنی، کلمی و سلامی نگفتم
گمان مبر، که آن همه درست بود و قبول داشتم
که قبول داشتن و نداشتن من
گره ای از کار فرو بسته نمی گشاید
تنها حرمت گذاشتم
خون دل خوردم
و سینه را از آهی پر از خون انباشتم
تا شاید یک روز، یک موسم
که می دانم خیلی هم دور نیست
از دست و دلی که نارفیق بود بگوید
بگوید که می توان مثل هیچ کس نبود
هما